دختر است دیگر ترس که… (داستانی واقعی از یک روز کاری)
دستبند دخترانه ای با فرمی عجیب بر قلم نازک دستانش، بسته بود…
از همان هایی که گاهی به پای مجرمین سودایی گره میزنند تا در نرود!…
به آرامی از کنارم میرفت…
کویر عذارش به بارش شدید ابرهای خاکستری چشمانش، سخت گِل آلود بود…
آن طرف تر، برادرها و پسرعموهایش با نگاهی سم آلود، منتظر فرصتی بودند تا مثلاً به یک ضربت چاقوی عدالت شان، نهال بی ثمر خیانتش را قطع کنند و کارش را یکسره نمایند…
تا شاید از دام تحقیر نگاه های آغشته به بی غیرتی، رها شوند!…
دختر است دیگر، ترس که سراپایش را احاطه کند، حتی اگر مادر باشد، سن و سالی را گذرانده باشد، آخر نگاه معصومانه اش دستان مهر و حمایت خانواده را تمنا می کند…
اما گویا برای این بینوای زار، هیچ جای دنیا امن نبود!…
* * *
سستی گام هایش، زردی گونه هایش، رقص پریشان گیسوانش و غنچه خاموش لبانش…
و اما دستان سخت لرزانش! گفتم صبر کنید، نبریدش…
به گمانم فشارش افتاده است…
شهد و شکری به گلاب سرشتم و به جام بلوری نشاندنم در کاسه ی دستانش. انگشتانش چنان لرزان بود که گویی در حال نواختن آخرین نُت زندگی اش بود…
* * *
گره در دستانش کردم، گفتم بهترید؟!…
به سختی آب دهانش را قورت داد و به توده ای از بغض نگاهم کرد…
کمی از شربت را نوشید و لرزش دستانش کمی بهتر شد…
گفتم: الحمدالله لرزش دستانتان کمی آرام شده!
از رعد و برق گفته ام زمین دلش سخت شکافت و قارچ سرش بیرون زد و زیر بارش تیغ چشمانش، نفس نفس زنان گفت: لرزش دست هر چقدر هم که قوی باشد، آرام می گیرد. خدا نکند «دل» آدمی به نسیم نگاهی بلرزد! آن وقت است که حتی دستان معجزه گر حاذق ترین طبیبان هم سخت سرخ خواهد شد در حنای عجز و ناتوانی! اگر امروز چنین ویرانه کاشانه ام، تاوان لرزش «دلم» است نه لرزش دستانم!…
بعد هم سری تکان داد و لبخند تلخی زد و گفت: آه چه میگویم…!
شما که این چیزها را نمی فهمید!..
حالا حالاها مانده معنی «عشق» را بفهمید!…
او رفت و…
من ماندم و عالمی تار از انبوه ای کاشها…!
کاش ستون زندگی ها چنان به «عشق» سرشته بود، و چنان ضد زلزله ساخته می شد که به هیچ طوفان نگاهی سست نمی گشت و به خود نمی لرزید!… و چه حقیقت تلخی ست، آمار ۵۵ درصدی لرزش زندگی خانواده های ایرانی به نسیم نگاهی در این عصر دوزخی!!!
ای کاش حواسمان به داشته هایمان باشد! تا به یکباره سر از کوچه پس کوچه های پریشانی در نیاوریم و کارتن خواب «رسوایی دل» نشویم!
کاش پای امضاهامان در سند ازدواج، تعهداً برای هم بنویسیم:
عشق من نگاه مان گره خورده درهم…
بیا کورَش کنیم تا نه دست سرنوشت نه دندان تقدیر بازش نکند…!
کتاب: گلبرگ مهر(جلد اول تفاوتهای ساختاری زنان و مردان)
مولف :لیلا محمدپور