دختر است دیگر ترس که… (داستانی واقعی از یک روز کاری)
دستبند دخترانه ای با فرمی عجیب بر قلم نازک دستانش، بسته بود…
از همان هایی که گاهی به پای مجرمین سودایی گره میزنند تا در نرود!…
به آرامی از کنارم میرفت…
کویر عذارش به بارش شدید ابرهای خاکستری چشمانش، سخت گِل آلود بود…
آن طرفتر، برادرها و پسرعموهایش با نگاهی سم آلود، منتظر فرصتی بودند تا مثلاً به یک ضربت چاقوی عدالت شان…….