بسم الله الرحمن الرحیم
نگاهی ادبی
به بهانه ی تبلور صوَر تازه ی نظام ارباب و رعیتی جهانی در قالب
علوم مختلفه بویژه اقتصاد، سیاست؛ نظام بهداشت و سلامت و …
کافی ست کمی رها باشیم!
چندی پیش، زیر بارش سیل آسای فضای مجازی بی چتر و بارانی، بی خیال غرش ابرها و رعد برق های دنیای خاکستری سیاست، صبورانه از کوچه پس کوچه های مجاز و حقیقت عبور می کردم.
لحظاتی نگاهم در نگاه قلمی گره خورد و پشت سیم خاردار غیرت، به حیرت متوقف شدم و درپیچش دردی ساکن…
همه می گویند نوشته هایت درد دارد، این قدر قلم به جوهره ی درد مه آلود نکن و در دفتر انتشارات روزگار، ناشر درد ها مباش !
آشنای عشق باش.
عاشق شو. عاشقی کن. عشق را پروانه وار فریاد باش…
اما من راه این خانه که آنها نشانم می دهند نمی دانم…
آخر مگر می شود لابه لای این همه ادعای انسانیت، چشم دل را به روی حق بست و
مُهر باطل شد به حنجره کوبید؟!
مگر می شود آرام و صبور سر به زیر لاک حماقت، فرو کرد و در بیان حق عقیم گونه عمل نمود؟!!…
آری؛ در آن کوچه بن بست تأمل، گلبرگی بود معطر به عطر کافور، به قلم آقای رضا بابایی، که عمیقا دل هر آزاده ای را به درد می آورد و انگار، آخرین تلنگر ی بود بر دنیای مردگان!
و چه پر درد، حزن آلود نوشته ای را بر روی دیوار روزگار غریب، نوشتند.
نوشته ای تحت عنوان «پچ پچ کنان» . وقلمی که در پیچش درد چنین نوشت:
“معلوم نیست چه بلایی بر سر تارهای صوتی من آمده است.
پنج ماه است که صدا ندارم؛ مگر صدایی که گویی از ته چاه میآید.
دلگیر نیستم؛ صدایی که به گوشی نرسد، بگذار در ته چاه بماند.
کدام گوش، صدای ما را شنید که امروز حسرت روزهای ناطق را بخوریم.
ما همیشه صامت بودیم؛ حتی آن گاه که فریاد میکشیدیم.
یاد چاپلین به خیر که بدون صدا هم میخنداند؛ اما فریادهای ما نه کسی را هراسان کرد و نه کسی را به فکر واداشت.
قطار گوشهای بسته، ایستگاه به ایستگاه تا آخرین ریل توهم تاخت و امروز ماییم و فردایی که به آن نمیاندیشیم؛ ماییم و درههای هولناک سرنوشت.
اما در خواب دیدهام که صدای من باز میگردد؛ هرچند در روزهایی که من نیستم؛ هرچند در حلقوم مردان و زنانی که هنوز به دنیا نیامدهاند یا اکنون در گوشهای نشستهاند و تسبیح استخاره میگردانند.
آن روزهای صدادار دیگر در پی گوشی نیست که لاله بگشاید و بشنود. در آن روزگاران نزدیک، هر کس به اندازۀ وزنی که بر روی زمین دارد، صدایی خواهد داشت و جایی در این سرزمین پهناور.
در خواب دیدهام که صدای مشروطه تازه از راه میرسد و در گوشها میپیچد. امروز مرا صدایی جز پچپچ نیست. پچپچکنان میگویم که صدای فردا را امروز بشنوید.”
… ومن با گذر از این درد نوشته و در گذر از کوچه پس کوچه های قلم و زیر بارش تند واژگان، این بار نگاهم به قلم آقای علی زمانیان گره می خورد.
آنگاه که وی در پاسخ آقای بابایی،
قلم را چون عَلَمی رقصان، به چرخش درآوردند و بر طبل هوشیاری به نیکی چنین کوفتند:
صدایت شنیده میشود!
صدا، تارهای صوتی نیست، صدا آن است که از کلام تان جاری میشود و میپیچد در ذهن و ضمیر کسانی که دردمندانه میزیند. آنان که در پی آوار حقیقتاند، در جستجوی کلامی هستند که از اعماق درون و وجودی بر میخیزد و آشکارا انگشت بر مسئلههایی میگذارد که جانهای پریشان از شنیدنش کمی آرام میگیرد. صدایی که پرسشهای بنیادین و دغدغههایی متعالی را به رخ زندگی خواب زده میکشد.
دوست عزیز،
نوایی که از بودنتان به گوش میرسد، طعم صداقت و رنگ حقیقت دارد، چیزی از جنس لطافت و پاکی. شرابی که از خمخانهی هستی بر جان بی قرار هدیه میشود. ما به صدای جسورانه و گفتار صمیمانهتان نیاز داریم. به واژگانی که در پس و پشت آن، منفعت و سودی شخصی رژه نرود. کلامی خالص که دردی را التیام بخشد، راهی را باز کند و نوری را بر این ظلمتکده بتاباند.
صدای قلمتان و آواز کلماتی را که انعکاس رنج جامعه است، دست کم نگیرید. آبی است روان که تشنهای را سیراب و دلی را امیدوار میکند. آن چه مینویسید ترجمان دردها و شرح پریشانی مردمانی است که برای زیستنشان، هزینهای گزاف میپردازند. و برای اخلاقی زیستنشان چه بارِ گران و دشواری را بر دوش میکشند.
دوست رنج کشیدهام
آوازهی قلمتان در کویرِ تب کردهی سیاست، به گوش رسیده و میرسد. مشتاقان، ترا میخوانند و به خود میگویند: هنوز کسانی هستند که درد را میفهمند و شجاعتِ گفتن از لبان خشک زندگی را از دست ندادهاند.
سلامت دوبارهتان را آرزو می کنیم.
اطمینان داریم بهبودی کامل خواهید یافت.
****
و اما من،
چون دخترکی که گونه اَش فارغ از زیبایی ریمل چشمانش، به شکفتن بغض، سیاه شده باشد، اشک تیره ی قلمم از کاسه ی چشمانم سُر خورد. روی دفتر سفید اندیشه ام افتاد و به ناگه گونه ی احساسم تیره ی آفاق گشت…
بی اختیار قلمم را بر می دارم، فارغ از بندهایش. می نویسم برای همه ی طالبان حقیقت و رهروان طریقت؛
صدا اگر صدای حقیقت باشد،
قلم اگر در طریق شریعت باشد،
قدم اگر در بند معیشت نباشد،
نگاه اگر محصور منیّت نباشد،
و کمر همت، اگر فارغ از تملّق ارباب و همره حقیقی رعیت باشد،
و رعیت اگر غرق در خوابِ جاهلیت نباشد،
نه آن صدا به شلاق خاموشی، گرفتار خواهد شد،
نه جوهره ی آن قلم، بخشکد و نه هرگز فراموش خواهد شد،
و هیچ دیده ای به دایره ی فهم، به اختلال تک بینی، بیمار نخواهد شد!..
و در این صورت است که دیگر نه قامت همت، ترک بر می دارد و نه از لبان خشک زندگی، فریاد مردانگی محو خواهد شد.
و اگر هم چنان، واژگان را نجابت آوا باشد،
در این ظلمتکده ی خاموش، نه دیگر رخش اربابی به برق سیم و زر، رم می کند و تبر می شود و نه به زور ارباب زاده ای کمر رعیت خم می شود و زیر آواری از آه، مدفون….
و اما صاحبان مسند و آنان که سلامت اجتماع لقلقه ی زبان شان ست نه دغدغه ی واقعی شان، یادشان باشد به وقت تراشیدن نوک قلم و پرتاب موشک های توییتری؛ حداقل همتی داشته باشند که جوهری قلم شان، از جیب اندیشه ای آزاد خودشان بیرون زده باشد و به رنگ خدا و عطر صداقت آذین گردد…
می دانم درکش سخت است. اما به امید تلنگری می نویسم، لطفا در پی جوهر آسمانی باشید. از این و آن، جوهر زمینی، قرض نگیرید.
ساده بگویم ؛
نوشته هامان باید ترجمان حقیقتی باشد فارغ از جوشش تن!
و یادمان باشد،
کویر همیشه کویرست…
بدیهی ست در مختصات پریشان کویر تفتِ سیاست،
هرآن که را آوازی ست برحق، تنهاست!
که خاصیت کویر این است..!! هرچند سکوت کویر آتشی ست زیر خاکستر. که ناگهان بی پرواست!
خاطرمان باشد،
پژواکِ آواز، خاصیتِ کوه است و ویژگی جنگل رهایی.
و فرجام همهمه را جنگل بخوبی می داند. و چه خوب حماسه اش(قیام جنگل) را برملا کرد. و گرنه نجوایش را چنان، زیر آوار تحریف، دفن می کردند، که امروز ذره اش هم به گوش من و تو نمی رسید…
در کل صدای خلفِ تریبون سیاست را نباید به امید شنیدنش فریاد زد!!!
بلکه می بایست صرفا در نهایت صداقت و به بلندای قامت حی علی الفلاح سرداد.
تنها کافی ست خارج از هر غل، حواس مان به قُل قُل زدن های پی در پی امروزمان باشد!
می بایست بی پرده دریابیم…
فقط در این صورت است که فریاد عدالت خواهی مان نه تنها خموش نخواهد شد، بلکه گوش عالم و آدم را به بلندای نفخ صور کر خواهد کرد…
کافی ست تنها کمی رها باشیم!…
برشی از دیباچه ی درد قلم: لیلا محمدپور….
پی نوشت:
معمولاً در هر جامعه ای ظلم و فساد وجود دارد. مهم این است که مردم احساس کنند که ظلم و فسادی هست و در طریق اصلاح جامعه باشند. با وجود چنین احساسی و گام برداشتن در راه اصلاح، خداوند به آنها مهلت می دهد و قانون آفرینش برای آنها حق حیات قائل است؛ اما همین که این احساس از میان رفت و جامعه بی تفاوت شد و فساد و ظلم به سرعت همه جا را فرا گرفت، آنگاه است که دیگر در سنّت آفرینش، حق حیاتی برای آنها وجود ندارد. درست مانند بدن انسان که تا زمانی زنده است که نیروی دفاعی آن با انواع میکروبها و بیماریها و… مبارزه کند؛ اما اگر بدن در مقابل میکروبها واکنشی نشان ندهد، به زودی با آنها بیمار می شود و از کار خواهد افتاد. اگر نیروی مدافع جامعه ی انسانی یعنی فرهیختگان و دانشمندان به مبارزه با ظلم وجلوگیری از فساد اقدام نکنند، پس از مدت کوتاهی، کل جامعه از فساد و نابسامانی پر می شود و به جامعه ای بیمار یا مرده تبدیل خواهد گشت.
ترانه ی صدای درد انسان
هژیر مهرافروز
متن ترانه ی صدای درد انسان
من صدای درد انسانم مرا فریاد کن بغض حسرت های پنهانم مرا فریاد کن
من صدای درد انسانم مرا فریاد کن من مسیح باز مصلوبم مرا تیمار باش
جنگجوی رزم مغلوبم مرا تیمار باش همدل ما شو اگر با عشق بازم همدلی
تشنه کام جام مطلوبم مرا تیمار باش عشق را با عاشقان دیدار کن
گاه خفتن نیست جان بیدار کن من سکوت تلخ فریادم مرا تعبیر کن
زخم خون های فرهادم مرا تعبیر کن
خواب شیرینم به چشم خسروان روزگار داستان شمع اضدادم مرا تعبیر کن
داستان شمع اضدادم مرا تعبیر کن من خروش آب های جاریم با من بخوان
رانده ی مینوی سبز باریم با من بخوان از گلوی عشق با من هم صدا شو شور را
چنگ جان نغمه ی بیداریم با من بخوان عشق را با عاشقان دیدار کن
گاه خفتن نیست جان بیدار کن